وحیدوحید، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

وحید فرشته معصوم زندگیم

جشن پایان سال

سال 90 با همه خوبی ها و بدیهاش داره به پایان میرسه امسال هم مهد نی نی گل جشن پایان سالش رو در سالن میلاد دیشب برگزار کرد وحید جون شعر آرایشگر رو ارایه داد لباس آرایشگری تنش کرده بود و با صدای بلند گفت: آرایشگر محلمون      موها رو کوتاه می کنه         آدما رو یکی یکی        مثال یک ماه می کنه وقتی میرم به پیش اون      ساکت و آروم میشینم         از توی قاب پنجره    خنده اونو میبینم          اینم چند تا عکس البته چ...
23 اسفند 1390

دخترا با دخترا ،پسرا با پسرا

سلام گل مامان . این روزها چپ میری راست میری همش میگی دخترا با دخترا .پسرا با پسرا .به من میگی باید بری موهات رو کوتاه کنی گیره سرت رو باز کنی اونوقت پسر میشی و با هم بازی می کنیم! یادت رفته کوچکتر که بودی کش سر یکی از دخترای مهد رو برداشته بودی و گیر دادی که موهات رو خرگوشی ببندم!خوب الیته یک کم به نفع منم شده هر موقع که چیزی خواستی میگم باید بری از بابایی بگیری آخه دخترا با دخترا پسرا با پسرا. سری هم به ادامه مطلب بزن:   چقدر خوابیدن خوبه ! مطالعه قبل از خواب خیلی شیرینه خوابیدن توی ماشین یک چیزه دیگه است (روی صندلی عقب به این حالت خوابیدی شاید عکسها خیلی گویا نباشه .ماشین در حال حرکت بود و ...
22 اسفند 1390

جشن روز مهندسی

جمعه شب به مناسبت روز بزرگداشت خواجه نصرالدین طوسی (5/12/1390) سازمان نظام مهندسی جشنی در تالار کیان ترتیب داده بود. من و تو بابایی ساعت تقریبا 7 شب رسیدیم تالار ازت کلی قول گرفته بودم که اونجا اذیت نکنی و تو هم طبق معمول قول قول قول دادی. نیم ساعت اول رو نشستی اما بعد از اون دیگه آرامش نداشتی مدام از سر و کله من یا بابایی بالا میرفتی  تا تونستی هم از فرصت استفاده کردی و مدام گفتی شیرینی می خوام و من برای سکوت تو ناچارا و علیرغم میل باطنیم به خواسته تو عمل می کردم .کاملا فهمیده بودی که من الان در شرایطی هستم که تو راحت می تونی ازم باج بگیری. تقریبا عصبی شده بودم تو تالار به اون شلوغی مدام باید حواسم بهت می بود که بیرون نری . خلاصه گلم ...
15 اسفند 1390

عاقبت کتابها

سلام گل مدتی نتونستم سری به وبلاگت بزنم این روزهای آخر سالم مثل همیشه کارای زیادی هست که ناتمام مونده و باید به پایان برسه . این روزها عاشق قیچی کردن شدی یک قیچی دستت میگیری و هر چی که دستت بهش رسید روزگارش رو سیاه می کنی . تقریبا شبی یک کتاب رو نابود میکنی شکلهاش رو در میاری و صبح روز بعد می بری مهد کودک . این قدر علاقه داری که حتی دیشب من رفتم بخوابم و تو همچنان مشغول قیچی کردن بودی و تا کارت تموم نشد نیومدی بخوابی. جمعه گذشته با هم رفتیم  برای شرکت در انتخابات و تو اونجا یک کاری کردی که کلی من شرمنده شدم .   می دونی چیکار کردی عزیزم ! من  یک لحظه ازت غافل شدم  و تو از فرصت استفاده کردی و همه چی رو بهم ریختی .رف...
15 اسفند 1390
1